سکوت ۱۴۰۰ ساله مردم ایران

به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم

سکوت ۱۴۰۰ ساله مردم ایران

به یزدان که گر ما خرد داشتیم کجا این سرانجام بد داشتیم

بابک خرمدین

با درود بر شما دوستان گرامی

در این دورانی که خواب و بی هویتی  در پوس و استخوان مردم ایران زمین نفوذ کرده خوندن زندگی نامه ی بزرگانی چون بابک کمی ما را از خواب زدگی به سمت ازادگی هدایت میکنه

فردا روز بابک خرمدین هست و من این پست رو از وبلاگ قدیمی خودم براتون قرار دادم

خیلی طولانی هست ولی خوندنش خالی از لطف نیست

 

 

 

 

 

 

نگاهی گذرا بر زندگی بابک خرمدین :

 

خرم در زبان پارسی هر چیزی است که خوشی و شادی  را برای انسان فراهم آورَد. اینکه بهار و باغ و بوستان را «خُرَّم» گوئیم به این دلیل است که مایه‌ی شادی و نشاط ‌هستند. خُرَّم‌دین، و بصورت امروزینش «دینِ خُرَّم» بمعنای دینی است که مایه‌ی شادی و خوشی  است. تعریف دین به این مفهوم در جای ‌جای گاتای زرتشت آمده است، و سپس مزدک دین را به این نحو تعریف کرد که دین بخاطر سعادت و خوشبختی بشر در این جهان و جهان دیگر وضع شده است. مؤلف کتاب البدء والتاریخ پیروان زرتشت میگوید: «هرچه انسان خرمی بیشتری بطلبد اندوه اهریمن بیشتر میشود و اهریمن بیشتر درصدد جنگیدن با انسان برمی‌آید»؛ و در تعریف عقاید خرم‌دینان مینویسد که (آنها هرچه باعث شادی و خوشی باشد و طبیعت انسان به آن علاقه داشته باشد و ضرری به کسی نرساند را مباح میدانند)

بابک از خانواده‌ای آذربایجانی بود، گویا مسلمانش کرده بودند و نام عربیش «حسن» بود. جنبشی که بابک در آذربایجان آغاز کرد و رسما نام «جنبش خرم‌دینان» برخود داشت، یک ایدئولوژی مشخصی را مطرح کرد که هدفش براندازی نهائی سلطه‌ی عرب و برقراری مساوات انسانی در ایران و تأمین خوشبختی برای همگان بود. ابن حزم مینویسد که(ایرانیان ازنظر وسعت ممالک و فزونی نیرو برهمه‌ی ملتها برتری داشتند، و خود را برترین ذات بشری میدانستند و به خود لقبِ آزادگان داده بودند. زمانی که دولت ایرانیان فروپاشید و اعراب که نزد آنها وحشی ترین  قوم جهان بودند برآنها سلطه یافتند سبب شد که ایرانیان  خود را با مصیبتی بزرگ  رو به رو ببینند، و برآن شدند که با راههای مختلف به جنگ با اسلام برخیزند. ولی هربار به دلایلی شکست خوردند. ازجمله رهبران آنها سنباد، مقنع استادسیس، بابک و...... بودند)

نام «خرم‌دین» که به پاخاستگانِ ایرانی برای این جنبش برگزیده بوده‌اند به روشنی نشان میدهد که این یک جنبش مزدکی بوده و همه‌ی شعارها و برنامه‌های مساوات‌طلبانه و ضد بهره‌کشی از مزدک را دنبال میکرده است. ابن حزم تصریح میکند که «خرم‌دینانِ پیرو بابک یک فرقه‌ی مزدکی بودند». اساس تعالیم مزدک برآن بود که مردم باید هم دراین دنیا و هم دردنیای دیگر به سعادت و خوشبختی دست یابند؛ یعنی هم دراین دنیا با کسب وکار وکشاورزی و صنعتْ برای خودشان بهشت بسازند، و هم با انجام کارهای نیکو و خودداری از کارهای بد رضایت خدا را حاصل کنند تا درآخرت به بهشت بروند. «نیک» در تعالیم مزدک عبارت بود ازگفتار، کردار و پنداری  که به خود یا دیگری منفعتی برساند و سعادتی فراهم آورَد؛ و «بد» عبارت بود از گفتار، کردار یا پنداری که به خود یا دیگران آسیب و گزند وارد آورد یا سبب محرومیت شود. ابن‌الندیم در وصف یکی از ایرانیانِ مزدکی مقیم بغداد به نام «خسرو ارزومگان» که وی را «پیرو مذهبی شبیه مذهب خرم‌دینان» نامیده، مینویسد که به پیروانش دستور میداد بهترین لباسها بپوشند، و خودش نیز بهترین لباسها می‌پوشید و به آن افتخار میکرد

مرکز فعالیت بابک در آذربایجان بود که جماعات بزرگی از عربها در شهرها و روستاهایش اقامت گرفته بودند. هدف او از میان بردن سلطه‌ی اربابانِ عرب بود که نزدیک به دوقرن مردم آذربایجان را تاراج میکردند. قبایل عرب همراه با فتوحات عربی به درون آذربایجان سرازیر شدند. بلاذری درباره‌ی سرازیر شدنِ عربها به آذربایجان در زمان عثمان و امام علی، مینویسد «بسیاری از عشایر عرب از بصره وکوفه و شام به آذربایجان سرازیر شدند و هرگروهی برهرچه از زمین توانست دست یافت و مصادره کرد، و بعضی‌شان زمینهائی را از عجمها خریدند و روستاهائی نیز به این عشایر واگذار شد، و مردم این روستاها به مُزارعینِ اینها تبدیل شدند».

نهضتِ بابک خرم‌دین از یک‌جنبه‌اش تلاشی بود برای کوتاه کردن دستِ اربابانِ عرب از ادامه‌ی ستم های بی‌حد و حساب که به مردم ایران میکردند، و پاکسازی ایران از ستمِ عربها، و به دنبالِ آن، احیای آئین ایرانی و برقراری نظامی برمبنای تعالیم مساوات‌گرا و شادی‌طلبِ مزدک.

آغاز نهضت بابک در آذربایجان را سال 194خورشیدی ذکر کرده‌اند. در مدت کوتاهی سراسر روستائیان نیمه‌ی غربی ایران به نهضت خرم‌دینان پیوستند. طبری مینویسد که «مردم روستاهای نواحی اصفهان و همدان و ماهسپیدان و مهرگان‌کدک و... نیز به دین خرم‌دینان درآمدند». نخستین درگیری ناکامِ سپاهیان دولت عباسی و بابک درسال 198خورشیدی گزارش شده و خبر از شکست سپاه عباسی می‌دهد. دومین درگیری ناکامِ سپاه عباسی و بابک درسال 200خورشیدی بود که بخش اعظم سپاهیان عباسی را بابک در غربِ ایران- نزدیکی‌های همدان- کشتار کرد. اعزام نیروهای عباسی به جنگ بابک درسراسر سالهای 200- 206خورشیدی تکرار شد و هربار از بابک شکست یافتند. در سال 203خورشیدی در دو نبرد بزرگ، دوتن از فرماندهان برجسته‌ی دولتِ عباسی به قتل رسیدند؛ و یک فرمانده برجسته نیز شکست یافته فرار کرد. در سال 206خورشیدی یک افسر برجسته‌ی عرب با سِمَتِ والی آذربایجان اعزام شد و سپاه بزرگی در اختیارش نهاده شد تا به‌کار بابک پایان دهد. این مرد نزدیک به دوسال با بابک درگیر بود، و در خردادماه 208خورشیدی درکنار روستای بهشتاباد کشته شد و بخش اعظم سپاهیانش به قتل رسیدند

خلیفه‌ی عباسی در اواسط تابستان 212خورشیدی چندین لشکر به غرب ایران فرستاد، که به گزارش طبری شصت هزار تن از روستائیان ناحیه‌ی همدان را قتل عام کردند، ولی بابک توانست شکستهای سختی بر این نیروها وارد سازد و با شکست به بغداد برگرداند. به دنبال این شکستها، خلیفه تصمیم گرفت که امر مقابله با بابک را به یک افسرِ مانوی مذهبِ نومسلمان ایرانی معروف به «افشین»، از خاندان فئودالِ سنتی حکومتگرانِ اشروسنه (اکنون در تاجیکستان) واگذارد. چنانکه میدانیم، ضدیت مانوی‌ها با مزدکی‌ها در ایران یک ضدیتِ تاریخی بود، زیرا مانوی‌ها پیروان آئینِ «اندوه» بودند و مزدکی‌ها پیروان آئین «شادی». افشین چندی پیش برای سرکوب شورشهای مصر اعزام شده بود و مأموریتش را به نحوی بسیار پسندیده انجام داده بود و هنوز در مصر بود. اورا خلیفه فراخوانده به مقابله‌ی خرم‌دینان گسیل کرد. افشین درناحیه‌ی همدان مستقر شد و در غرب و مرکزِ ایران از همدان و آذربایجان تا اصفهان و ری، با بزرگان روستاها (دهخدایان) مذاکراتی انجام داد که برآورنده‌ی خواسته‌های روستائیان بود و روستائیان را به مرور زمان ازگرد بابک پراکنده کرد. اموال انبوهی که خلیفه برای افشین می‌فرستاد دراین راه کارسازی بسیار کرد

افشین پس ازآنکه اوضاع غرب ایران را در خلال یک‌سال و نیم با تدبیر و نرمش و مدارا و تشر و تهدید و هدایای نقدی (که به دهخدایان میداد) آرام کرد، برای به دام افکندنِ بابک نقشه چید. کاروانی با محموله‌ی امداد مالی و غذائی از بغداد عازم اردبیل شد تا به دژی که محل استقرار سپاهیان خلیفه بود تحویل دهد. بابک بی‌خبر از دامی که افشین برایش چیده بود، تصمیم گرفت که راه را برآن کاروان بربندد و محموله‌هایش را تصاحب کند. افشین شبانه بدون سروصدا و بدون نواختن کوس و کَرانای (شیپور جنگی)، در نزدیکیهای دژ موضع گرفت؛ زیرا یقین داشت که بابک برای تصرف دژ خواهد آمد. بابک ابتدا یک قرارگاه کوچکِ سپاهیان خلیفه بر سرراهش را مورد حمله قرار داد و افرادش را کشت، آنگاه به کنار دژ رفته به افرادش استراحت داد که روز دیگر به دژ حمله کنند. دراین هنگام افشین براو شبیخون زد. گویا همه‌ی افرادی که همراه بابک بودند کشته شدند، ولی بابک جان به در برد (زمستان سال 214خورشیدی). افشین پس ازآن به برزند برگشت و آنجا اردو زد تا با ادامه دادن تماس با کلانترانِ روستاها کار پراکنده کردن بقایای هواداران روستائی بابک در آذربایجان را دنبال کند

از اوائل سال 215خورشیدی منطقه‌ی نفوذ بابک که سابقا به همدان و اصفهان و ری میرسید، ازحد مناطق کوهستانی هشتادسر در آذربایجان فراتر نمیرفت. افشین پس از برگزاری مراسم نوروز و سیزده به‌در برای حمله به بابک آماده شد. نخستین حمله‌ی او به هشتادسر با شکست مواجه شد. پس ازآن در سراسر ماههای این سال چندین حمله به هشتادسر صورت گرفت که همه ناکام ماند. داستان این نبردها را طبری با استفاده از آرشیو گزارشهای کتبی به تفصیل دقیقی درحجم حدود 30 صفحه ذکر کرده است که همه خبر از رشادتهای بیمانندِ بابک و یارانش میدهد

در بهار سال 216خورشیدی سپاه امدادی خلیفه با سی میلیون درهم کمک مالی به بَرزَند رسید؛ و افشین حملاتش به بابک را ازسر گرفت. افشین ابتدا به کلان‌رود منتقل شده درآنجا اردو زد و برگرد خویش خندق کشید. به زودی یک لشکر بابک تحت فرمان آذین- برادرِ بابک- به سوی کلان‌رود حرکت کرد. نبرد سپاهیان افشین و بابک در یکی ازدره‌های تنگ کوهستانی درگرفت، که تفاصیل آن‌را طبری ذکر کرده ولی نتیجه‌ی آن را معلوم نمیدارد. ازآنجا که این تفاصیل از روی سند کتبی گزارش افشین نوشته شده، میتوان پنداشت که افشین این بار نیز با شکست مواجه شده ولی شکست خود را در نامه‌اش منعکس نکرده باشد. دراین میان لشکرهای امدادی پیوسته از بغداد میرسید. افشین پیشروی آهسته در گذرگاههای کوهستانی به سوی قرارگاه بابک را ادامه داد. او بر هرکدام از گذرگاههای استراتژیک دست می‌یافت دژی بنا میکرد و پیرامونش را خندقی میکشید و لشکری درآن می‌گماشت تا تحرکات احتمالی روستائیان منطقه را زیر نظر بگیرد. بدین ترتیب افشین به قرارگاه بابک در منطقه‌ی «بد» نزدیک شد. ازاین به بعد نام بخاراخدا از فئودالهای بزرگِ ایرانی‌تبارِ سغد بعنوان یکی از فرماندهان برجسته‌ی سپاه افشین به میان می‌آید. استقرار افشین برفراز یکی از بلندیهای مشرف بر «بد» درکنار «رودرود» ماهها بطول انجامید. بابک دسته‌جات مسلحش را به گذرگاههای کوهستانی میفرستاد تا دسته‌جات افشین را به دام افکنند، و خودش در قرارگاهش در برابر دیدگان افشین موضع گرفته بود و همه‌روزه جشن شادی برپا میکرد و افرادش نای و دهل میکوفتند و پایکوبی میکردند و سرود میخواندند و افشین را به استهزاء میگرفتند. دریکی از روزها بابک مقادیری خیار و سبزیجات و هندوانه برای افشین هدیه فرستاد و به او پیام داد که «می‌بینم شما جز کُماچ و شوربا چیز دیگری برای خوردن ندارید؛ دلم برایتان میسوزد و امیدوارم این هدایا دلتان را نیز نسبت به ما نرم کند». افشین که میدانست هدف بابک ازاین کار برآورد نیروی او باشد سردسته‌ی این مأموران را با گروهی از افرادش فرستاد تا سه خندق بزرگ و دیگر خندقها را بازدید کند و خبرش را برای بابک ببرد، شاید بابک دست از مقاومت برداشته تسلیم شود

سخن دراز نکنیم. در شهریورماه 216خورشیدی و زمانی که روستائیان سرگرم کار در مزارع و باغستانها بودند، حمله‌ی افشین به شهر «بد» (مرکز بابک) آغاز شد. چون افشین به نزدیکی بد رسید، بابک کس به نزد او فرستاده پیام داد که چنانچه او تعهد بسپارد که به وی و مردانش آسیب نرسد، شهر را به او تسلیم خواهد کرد. افشین پاسخ مساعد داد و بابک شخصا از دژ بیرون آمد تا با افشین مذاکره کند. افشین نیز وقتی دانست که بابک درحال نزدیک شدن به اواست به طرف او رفت. چون بابک و افشین در فاصله‌ئی ازهم قرار گرفتند که میتوانستند صدای یکدیگر را بشنوند، بابک به او گفت: حاضرم که تسلیم شوم ولی مهلت میخواهم که خود را آماده کنم. افشین گفت: چندبار به تو گفتم که بیا و تسلیم شو، ولی قبول نکردی. اکنون نیز دیر نیست، اگر امروز تسلیم شوی بهتر از فردا است. بابک گفت: من تصمیم خودم را گرفته‌ام و تسلیم میشوم؛ ولی باید تعهدنامه‌ی کتبی خلیفه را برایم بیاوری تا اطمینان یابم که چنانچه تسلیم شوم نه به خودم و نه به افرادم گزندی نخواهد رسید. افشین به او قول داد که چنین خواهد کرد

ولی افشین به بابک دروغ می‌گفت و خواهان نابودسازی کامل او بود. در همان لحظاتی که بابک با افشین درحال مذاکره بود و به افسرانش پیام فرستاده بود که دست از نبرد بکشند تا او با افشین به نتیجه برسد، تیپهای سپاه افشین وارد شهر «بد» شدند وآتش در شهر افکندند تا شهر را ویران کنند. گروهی به فراز کاخ بابک رفتند تا پرچم اسلام برافرازند. گروههای بسیاری در کوچه‌ها در حرکت بودند وآتش به خانه‌ها می‌افکندند؛ و بابک از اینهمه بیخبر مانده بود و با خوشخیالی تمام مذاکراتش با افشین را ادامه میداد، و زمانی که از قضیه اطلاع یافت محل مذاکره را ترک کرده به شهر برگشت شاید بتواند شهر را نجات دهد. ولی دیر شده بود. کشتار و تخریب و نفت‌افکنی و آتش‌زنی تا پایان روز ادامه یافت، کلیه‌ی مدافعان شهر به قتل آمدند، و افراد خانواده‌ی بابک دستگیر شده به نزد افشین فرستاده شدند. درپایان روز که سپاه افشین به خندقشان برگشتند، بابک و مردانی که همراهش بودند به شهر وارد شدند و پس از دیدن ویرانیها از شهر رفته در دره‌ئی درکنار هشتادسر مخفی شدند. روز دیگر نیز به روال همانروز تخریب و آتش‌زنی ازسر گرفته شد و این کار تا سه روز ادامه داشت تا شهر به‌کلی سوخت و اثری ازآبادی برجا نماند

چون بابک از دست افشین رسته بود، افشین به همه‌ی کلانتران روستاهای اطراف، ازجمله به دیرها و کلیساهای مسیحیان که در همسایگی آذربایجان درخاک ارمنستان بودند نامه نوشت که هرجا از بابک خبری به دست آورند به او اطلاع دهند و پاداش نیکو دریافت کنند. بابک با دوبرادرش و مادر و همسرش «گل‌اندام» متواری شدند. کسانی به افشین خبر دادند که بابک و چندتن از یارانش در یک دره‌ی پردرخت وگیاه درمرز آذربایجان وارمنستان مخفی است. افشین برگرداگرد آن دره دسته‌جات مسلح مستقر کرد تا از هرراهی که بیرون آید دستگیرش کنند. او ضمنا امان‌نامه‌ی خلیفه را که میگفت درآن روزها رسیده به افرادِ بابک که اسیرش بودند نشان داد، و به یکی از برادرانِ بابک و چندتنی از کسانش که اجبارا تسلیم شده بودند سپرد وگفت: من انتظار نداشتم که به این زودی نامه‌ی خلیفه برسد، و اکنون که رسیده است صلاح را درآن میدانم که برای بابک بفرستم. او ازآنها خواست که نامه را برداشته برای بابک ببرند و راضیش کنند که بیاید و خود را تسلیم کند. آنها گفتند که محال است بابک تن به تسلیم دهد؛ زیرا کاری که نمی‌بایست اتفاق می‌افتاد اکنون اتفاق افتاده و جائی برای آشتی باقی نمانده است. افشین گفت: «اگر این‌را برایش ببرید او شاد خواهد شد». سرانجام دوتن از مردان بابک حاضر شدند نامه را ببرند. پسر بابک نامه‌ئی همراه اینها خطاب به پدرش نوشته به او اطلاع داد که «اینها با امان‌نامه‌ی خلیفه به نزدش آمده‌اند و او صلاح را درآن میداند که وی خود را تسلیم کند». چون فرستادگان به نزد بابک رسیدند بابک به آنها و به پسرش که نامه به وی نوشته بود دشنام داد و گفت «اگر این جوان پسر من بود باید مردانه میمُرد نه اینکه خودش را به دشمن تسلیم میکرد». به آن دونفر نیز گفت که «شما اگر مرد بودید نباید اکنون زنده می‌بودید تا پیام دشمن را به من برسانید؛ زیرا مردن در مردی بهتر است از لذتِ زندگی چهل‌ساله در نامردی». سپس یکی ازآنها را دردم کشت و دیگری را با همان امان‌نامه‌ی خلیفه باز فرستاد، و گفت به پسرم بگو که (حیف ازنام من که برتواست. اگر زنده بمانم میدانم با تو چه کنم)

بعد ازآن بابک دریکی از روزها با همراهانش ازدره خارج شده به سوی ارمنستان به راه افتاد. افراد افشین که از بالا نگهبانی میدادند آنها را دیده تعقیب کردند. بابک و همراهانش به چشمه‌ساری رسیدند و ازاسب پیاده شدند تا استراحت و تجدید نیرو کنند و غذائی بخورند. افراد تعقیب‌کننده برآن بودند که بابک را غافلگیر کنند، ولی هنوز به نزد بابک نرسیده بودند که بابک وجودشان را احساس کرده خود را برروی اسب افکند و ازجا درپرید. سواران تعقیبش کردند. زن و مادر و یک برادر بابک دستگیر شدند. بابک وارد خاک ارمنستان شد و چون خسته وگرسنه بود به یک مزرعه رفت که چیزی بخرد. سرانِ آن روستا نیز مثل دیگر روستاها پیام افشین را دریافته بودند، و میدانستند که اگر بابک را تحویل دهند جایزه دریافت خواهند کرد. یکی از کشاورزان با دیدن بابک که رخت برازنده دربر داشت و سوار براسبی نیکو بود وشمشیری زرین حمایل کرده بود، گمان کرد که او شاید بابک باشد. لذا خبر به کشیش روستا برد. کشیش چند نفر را برداشته به سرعت خودش را به بابک رساند که درحال غذا خوردن بود. او به بابک تعظیم کرده دستش را بوسیده گفت: «من از دوستداران توام، و ازتو میخواهم که به مهمانی به خانه‌ام بیائی. دراین روستا و اطراف آن همه‌ی کشیش‌ها دوستدار توهستند و اگر با ما باشی آسیبی به تو نخواهد رسید». بابک که خسته وکوفته بود، فریب احترام ها و وعده‌های کشیش را خورد و همراه او وارد خانه‌اش شد. کشیش از همانجا کس به نزد افشین فرستاد تا به وی اطلاع دهند که بابک درخانه‌ی اواست. افشین یکی از افرادش را به نزد کشیش فرستاد تا بابک را شناسائی کند و نسبت به درستی پیام کشیش اطلاع یابد. کشیش به فرستاده‌ی بابک رخت طباخان پوشاند، و وقتی آن مرد سینی غذا را برای بابک و کشیش برد بابک ازکشیش پرسید: این مرد کیست؟ کشیش گفت: ایرانی است و مدتی پیشتر مسیحی شده و به ما پیوسته در اینجا زندگی میکند. بابک با مرد حرف زد و پرسید اگر مسیحی شده چه ضرورتی داشته که اینجا باشد. مرد گفت: من از اینجا زن گرفته‌ام. بابک به شوخی گفت:(ازمردی پرسیدند ازکجائی؟ گفت: ازآنجا که زن گرفته‌ام)

به‌هرحال کشیش به افشین پیام داد که دودسته‌ی مسلح را به نقطه‌ی مشخصی بفرستد، و روزی را نیز مقرر کرد که بابک را به بهانه‌ی شکار به آنجا خواهد بُرد. این عمل برای آن بود که او نمیخواست بابک را در خانه‌اش تحویل مأموران افشین بدهد، زیرا ازآن میترسید که بابک زنده بماند و دوباره جان بگیرد و ازاو انتقام بگیرد. طبق قراری که در پیامش به افشین داده بود، کشیش یکروز به بابک گفت: «چند روزی است که درخانه نشسته‌ای و میدانم که ازاین حالت دلگیر و خسته‌ای. اگر تمایل داری من زمینی دارم که آهوان بسیاری درآنجا یافت میشوند، و چندتا باز شکاری نیز دارم که گاه آنها را با خود به شکار می‌برم. بیا فردا به شکار برویم». بابک درخلال چند روزی که مهمان کشیش بود ازاو و اطرافیانش رفتارهای نیکی دیده و کاملا به او اعتماد یافته بود. افشین دودسته‌ی مسلح از افراد برجسته‌اش را همراه دو افسر از خاندان فئودالهای ایرانی سُغد به نامهای پوزپاره و دیوداد به محلی که کشیش تعیین کرده بود فرستاد تا کمین کنند و درلحظه‌ی مناسب برسر بابک بتازند و دستگیرش کنند. بابک در روز مقرر همراه کشیش به شکار رفت و شکارِ «پوزپاره» و «دیوداد» گردید. وقتی بازداشتش کردند و دستهایش را ازپشت می‌بستند، رو به کشیش کرده به او دشنام داد و گفت: (مردک! اگر پول میخواستی من میتوانستم بیش ازآنچه اینها به تو خواهند داد بدهمت. مطمئنم که مرا به بهای اندک فروخته‌ای)

روزی که قرار بود بابک را وارد برزند (اقامتگاه افشین) کنند، افشین مردم شهر و بسیاری از مردم روستاهای دور و نزدیک را در میدانِ بزرگی در بیرون شهر در دوسو گرد آورد و میانشان فاصله‌ی کافی گذاشت تا بابک بگذرد و همه به او بنگرند و بدانند که کارِ بابک تمام است. پیش ازآن افشین در هرروستائی از زنها پرسیده بود که شوهرانشان کجایند و چگونه درباره‌ی بابک فکر میکنند، پاسخ داده بودند که شوهرانشان در مزارعند و همه‌شان مخالف بابک‌اند. ساعتی که بابک را در زنجیرهای گران از میان دوصفِ مردم میگذراندند، شیون زنان وکودکان بلند شد که برای رهبر محبوبشان میگریستند و برسر وسینه میزدند. افشین با صدای بلند خطاب به زنهای شیون‌کننده گفت: مگر شما نبودید که میگفتید بابک را دوست ندارید؟ زنان با شیون جواب دادند: (او امید ما بود و هرچه میکرد برای ما میکرد
برادر بابک نیز مثل بابک نزد یکی از کشیشان پنهان شده بود. ویرا نیز آن کشیش به مأموران افشین تحویل داد)

موضوع بابک چنان برای خلیفه بااهمیت بود که وقتی خبر دستگیریش را شنید جایزه‌ی بزرگی برای افشین فرستاد و به او نوشت که هرچه زودتر ویرا به پایتخت ببرد. فرستادگان خلیفه همه‌روزه به آذربایجان اعزام میشدند تا با افشین درتماس دائم باشد و او بداند که چه وقت و چه ساعتی افشین و بابک به پایتخت خواهند رسید؛ و برفراز تمام بلندیهای سرراه و درکنار جاده دیدبان گماشت تا هرگاه افشین را ببینند به یکدیگر جار بزنند و همچنان این جارها تکرار شود تا به خلیفه برسد. او همه‌روزه هیئتی را همراه با هدایا و اسب و خلعت به نزدِ افشین میفرستاد تا قدردانی از خدمت افشین را به بهترین وجهی نشان داده باشد. افشین در دیماه 216خورشیدی با شوکت و شکوه بسیار زیادی وارد پایتخت خلیفه گردیده به کاخی رفت که به خودش تعلق داشت و بابک را نیز درآن کاخ زندانی کرد. چون هوا تاریک شد و مردم به خواب رفتند، خلیفه به یکی از محرمانش مأموریت داد تا بطور ناشناس به نزد بابک برود و اورا ببیند و بیاید اوصافش را به او بگوید. آن مرد چنان کرد، و افشین وی ‌را بعنوان مأمور حامل آب به اطاقی برد که بابک درآن زندانی بود. خلیفه وقتی اوصاف بابک را ازاین محرم شنید، برای اینکه بابک را ببیند و بداند این مرد چه عظمتی است که 22 سال مبارزاتِ مداوم و خستگی ‌ناپذیرش پایه‌های دولتِ اسلامی را به لرزه افکنده است، نیمه شب برخاسته رخت ساده برتن کرد و وارد خانه‌ی افشین شده بطور ناشناس وارد اطاق بابک شد و بدون آنکه حرفی بزند یا خودش را معرفی کند، دقایقی دربرابر بابک برزمین نشست و چراغ دربرابر چهره‌اش گرفته به او نگریست

بامداد روز دیگر خلیفه با بزرگان دربارش مشورت کرد که چگونه بابک را درشهر بگرداند و به مردم نشان بدهد تا همه بتوانند ویرا ببینند. بنا بر نظر یکی از درباریان قرار برآن شد که ویرا سوار بر پیلی کرده در شهر بگردانند. پیل را با حنا رنگ کردند و نقش و نگار برآن زدند؛ و بابک را در رختی زنانه و بسیار زننده و تحقیرکننده برآن نشاندند و درشهر به گردش درآوردند. پس ازآن مراسم اعدام بابک با سروصدای بسیار زیاد با حضور شخص خلیفه برفراز سکوی مخصوصی که برای این کار دربیرون شهر تهیه شده بود، برگزار شد. برای آنکه همه‌ی مردم بشنوند که اکنون دژخیم به بابک نزدیک میشود و دقایقی دیگر بابک اعدام خواهد شد، چندین جارچی در اطراف و اکناف با صدای بلند بانگ میزدند نَوَد نَوَد (این اسمِ دژخیم بود و همه اورا میشناختند). خلیفه به دژخیم دستور داد دستها و پاهای بابک را ببرد. چون بابک برزمین درغلتید، خلیفه دستور داد شکمش را بدرد. پس از ساعاتی که این حالت بربابک گذشت، دستور داد سرش را از تن جدا کند. پس ازآن چوبه‌ی داری در میدان شهر سامرا افراشتند و لاشه‌ی بابک را بردار زدند، و سرش را خلیفه به خراسان فرستاد.

اعدام بابک چنان واقعه‌ی مهمی تلقی شد که محل اعدامش تا چند قرن دیگر بنام «خشبه‌ی بابک» (چوبه‌ی دار بابک) در شهرِ سامرا که در زمان اعدام بابک پایتخت دولت عباسی بود شهرت همگانی داشت و یکی از نقاط مهم و دیدنی شهر تلقی میشد

ابن الجوزی مینویسد که وقتی بابک را برای اعدام بردند خلیفه درکنارش نشست و به او گفت: تو که اینهمه استواری نشان میدادی اکنون خواهیم دید که طاقتت دربرابر مرگ چند است! بابک گفت: خواهید دید. چون یک دست بابک را به شمشیر زدند، بابک با خونی که از بازویش فوران میکرد صورتش را رنگین کرد. خلیفه ازاوپرسید: چرا چنین کردی؟ بابک گفت: (وقتی دستهایم را قطع کنند خونهای بدنم خارج میشود و چهره‌ام زرد میشود، و تو خواهی پنداشت که رنگ رویم از ترسِ مرگ زرد شده است. چهره‌ام را خونین کردم تا زردیش دیده نشود)

برادر بابک (یعنی آذین) را نیز خلیفه به بغداد فرستاد و به نایبش در بغداد دستور نوشت که اورا مثل بابک اعدام کند. طبری مینویسد که وقتی دژخیمْ دستها و پاهای برادر بابک را می‌بُرید، او نه واکنشی از خودش بروز میداد و نه فریادی برمی‌آورد. جسد این مرد را نیز در بغداد بردار کردند

بدین ترتیب کار بابک پس از 22 سال پیروزی پی‌درپی و وارد آوردن شش شکست بزرگ بر شش‌تا از بهترین فرماندهان ارتش عباسی، و پس از امیدهای فراوانی که روستائیان ایران به او بسته بودند، با توطئه‌ی نماینده‌ی عیسا مسیح به پایان رسید تا تاریخ بداند که مدعیان دین، درهردین و مذهبی دشمن توده‌های مخالف با ستم و همدست زورمندانند، و این امر منحصر به متولیان یک دین خاص نیست، بلکه کشیشان مسیحی نیز با همه‌ی ادعاهای که ارائه میکنند دست کمی از روحانیت مسلمان ندارند و به وقت خودش زهر خودشان را بر توده‌هائی که درراه مساوات انسانی و مبارزه با نابرابری اجتماعی تلاش میکنند خواهند ریخت. درسخن از مزدک میخوانیم که چگونه روحانیت مسیحی عراق با مؤبدانِ دین رسمی همدست شدند و مزدک را محکوم به اعدام کردند


ای ایرانی که هم اکنون به خاطر مشتی عرب به این روز افتادهای به یاد روزهای اوج خود باش به یاد افرادی چون : بابک،مازیار،استادسیس و....... که گامی به سوی پیشرفت ایران برداشته اند
به امید آنکه ما یاد این عزیزان وطن پرست را از خاطر بیرون نکنیم و گامی به سوی هدف انها که ایجاد ایرانی ازاد و اباد باشد برداریم

 

 

 

خرد نگهدارتان

ادامه داستان

با درود بر شما دوستان گرامی

خوب بریم سراغ ادامه داستان ادم و حوا

ما تو این داستان شنیدیم زمانی که شیطان انسان رو سجده نمیکنه خدا شیطان رو از بارگاه خودش بیرون میکنه

ولی در ادامه داستان میخونیم زمانی که ادم و حوا در بهشت خدا هستن شیطان میاد و اونارو گمراه میکنه

 مگه خدا شیطان رو بیرون نکرده بود؟

من فکر میکنم خدا صورتشو بر میگردونه برای اینکه داستان درست در بیاد

 

 

در ضمن شما تو این داستان حق رو به شیطان میدین یا خدا؟

من خودم حق رو به شیطان میدم

چون دلیل نمیشه هرکی از ما بهتر هست ما اونو سجده کنیم

حالا می خواد خدا بگه سجده کن یا بنده خدا

منم اگه میبودم سجده نمیکردم

 

 

 

 خرد نگهدارتان

یک داستان!

با درود بر شما دوستان عزیز

 

از وقتی خیلی بچه بودیم همیشه یک داستان رو برامون تعریف میکردن

داستان ادم و حوا

داستانی که فقط کسانی قبول دارند که به پیامبران اعتقاد دارن

چون این داستان به هیچ نوع علمی نیست و فقط با متوسل شدن به قران و... میشه باورش کرد

تو این داستان یک مغلته خیلی جالب وجود داره

شیطان به ادم سجده نمی کنه و با خدا کل کل میکنه

بالاخره شیطان پیش خدا کم میاره و خدا میخواد بکشدش که شیطان میگه پس  من این همه تو رو ستایش کردم چی میشه؟

شیطان از خدا میخواد که اجازه بده بنده هاشو گمراه کنه

و خدا هم میگه: عجب فکر خوبی این جوری جهنم خالی نمیمونه

و خدا قبول میکنه

خوب حالا شیطان خدا رو ستایش کرده چرا خدا از ما بنده ها مایه میذاره

چرا ما بنده ها باید تقاص ستایش شیطان رو بدیم

اصلا به ما چه ربطی داره

یک روزی شیطان خدا رو ستایش کرده و خدا هم خودش باید جوابشو بده

چرا از ما مایه گذاشته؟

 

یک مغلته جالب دیگه هم تو این داستان وجود داره که تو پست بعد میگم

 

خرد نگهدارتان